خودتان را در موقعیتی تصور کنید که اصلا حال و حوصله ی بیرون اومدن از اتاق و حتی بلند شدن از تخت را هم ندارید.در همین حال روی تخت افتاده اید که پسر عمه ی 5 ساله تان از در می آید و صاف می رود توی کمد(محل بازی کردنش)دست زینب(هم بازی اش را می گیرد)و داخل کمد بازی را ادامه می دهد !!!(گرگم به هوا یا قایم باشک)نمی دانم هر چه بود آن قدر صدا داشت که مغز را به حالت انفجار می رساند...

مغزم فرمان فریاد کشیدن می داد ولی داد کشیدن سر بچه ها آن هم وقتی در اوج خوشی در حال بازی هستند یکی از تلخ ترین نوستالژی های زندگی ام است...

دلم نمی آد چیزی بگویم حتی اگر حال خوبی داشتم حتما هم باز ی شان می شدم ولی حیف نمی توانستم ...بازی به کمد ختم نشد وقتی بلند شدم و خیلی دوستانه ازشون خواستم از اتاق برن بیرون و جای دیگه بازی کنن اول زل زدن توی چشمام قطعا می خواستند لجبازی کنند ولی خوب که نگاه کردند با همه ی بچگی شون حالم درک کردن و رفتن بیرون

من نمی دونم این همه انرژی برای فریاد زدن از کجا میاد؟راستش دلم می خواست من هم هم صدا بشم و فریاد بزنم !!!ولی چند دقیقه ای نگذشت که دوباره اومدن داخل اتاق نقشه کشیده بودن تا انتقام بگیرن دو تا بسته سس برداشته بودن آروم و بدون صدا داخل شدن و سس ها رو روی موهام خالی کردن من هم انقدر غرق رویاهام و در حال خواب و بیداری بودم که نفهیمدم تقریبا وقتی کل موهام پر سس شد دیدم چه بلایی سرم اومده

مغزم هنگ کرده بود و فرصت تفکر نداشت...سر بچه ها فریاد کشیدم و از اتاق بیرونشون کردم

بعد اون ماجرا چند تا نکته برام جای سؤال داره

اول این که آیا این که  کاری که کردم درست بود یا غلط ؟یعنی باید داد میزدم یا چون بچه بودن نازشون می کردم؟یا می خندیدم؟

دوم آیا عمل من ارادی بود یا واقعا غیر ارادی بود؟یا اراده درصد کمی نقش داشت؟

سوم:مشابه این عصبانیت ها یا تعطیل شدن مغز و رفتارهای نابه هنجار که بعد از انجام آن فرد را پریشان می کندبرای همه ی ما خیلی پیش می آید به نظر شما راهی برای مهار این لحظات هست؟