دلم احساس غم دارد در این انبوه ویرانی

کمی تا قسمتی ابری و شاید باز بارانی

آی دزد...

در را که می زنند هیچ وقت خدا مثل آدم آن دکمه ی ...ی آیفون را نمی زنم که ببینم آن پشت در آقا گرگ است یا مامان بزی؟همین طوری فرطی در را می زنم تا از روی صدای قدم هایش تا وقتی برسد به در ورودی حدس بزنم چه کسی است؟

این بیماری را فقط من ندارم .فاطمه و محمد هم دچار هستند و هر چه مامان و بابای بیچاره هر بار تمام صفحه های جنایتکارانه ی روزنامه خراسان را برایمان از سر تا ته تعریف کنند باز هم فایده ای ندارد .واصلا تمام کیفش به همین است که الکی در را باز کنی و هی نگی کیه یا به تصویر تار آیفون مثلا تصویری نگاه نکنی...

ادامه نوشته

نماز

در شگفتم که نماز آغاز دیدار است

ولی در نماز پایان است.

شاید این بدان معنا است که پایان نماز آغاز دیدار است

من تنبل خواب آلو

من پر از آروزهای رنگارنگم که بعضی هاش فقط باید قاب بگیرم وبزنم به دیوار اتاقم تا هیچ وقت یادم نره...

آرزوی دوچرخه سواری روی پل یک رودخونه ی زیبا از اونایی که تو کارتون آنشرلی نشون می داد تو سبد دوچرخه م گل صورتی بزارم بعد یک دونه کلاه حصیری هم بزارم سرم...بگیرم بالا تا باد بخوره تو صورتم موهای قرمزم پریشون کنه....

آرزو دارم یک حیاط بزرگ داشته باشم با یک باغچه پر گل ...نه کاکتوس و آلوئه ورا و بامبو و از این سفت بی ریختای آپارتمانی ها...نه...پر از شقایق و لاله و محمدی و یاس و شب بو و... از اونایی که تا ده سال پیش تو باغچه ی خونه ی پدر بزگ ها پیدا می شد...خونه ی بزرگ هم به درد نمی خوره پنت هاوس به چه درد یک خونواده ی ایرونی می خوره ...دلم می خواد یک تخت چوبی کنار حیاط باشه تو سایه ی یک درخت توت ظهرهای تابستون روش سفره بندازیم یک دونه گلدونم بزاریم وسطش گل خشکیده های خشبوی باغچه رو بریزیم توش که سفره مون خوشبو بشه نهار هم هرروز آبگوشت و استنبولی و ماکارونی مامان پز بخوریم




ادامه نوشته

رجب

در عرش صدای ارجعی پیچیده است

                                       یا ایتهاالنفس بیا برگردیم...


برای روز مادر با کمی تأخیر

هشت ماهی ازاین اتفاق می گذرد دلم می خواهد درباره اش بنویسم ولی هر بار نک انگشتانم یخ می زند به نظرم لب تابم هنگ می کند و هر بار همه ی متن را که به آخرش رسیده پاک می کنم و بی خیال می شوم ولی این بار گذاشتم تا آخرش پیش برود !!!!!

دست هایم لرزش خفیفی حس می کند قلبم تند میزند ذهنم شلوغ می شود و به هیجان می آید و اصلا یادم می رود قرار بود از چه بنویسم !!!

معلمی که مادر شد:

4سال پیش وقتی وارد مدرسه شدم اولین نفری را که دیدم خانم مدیر بود صدایش می کردند خانم صدقی بچه ها می گفتند خیلی ترسناک است اگر گیرش بیفتی بیچاره میشوی وقتی برای اولین بار چشم تو چشم شدم مدیر تمام کارتون ها و فیلم و سریال ها جلوی چشمانم رژه رفتند و مو نمی زد با مدیر مدرسه ی هارلی همان طور صاف و قد بلند بود و زل می زد در چشم هایت تا از رو بروی و سرت را پایین بندازی ...تنها فرقش یک چادر بود ...که البته هیبت را چند برابر می کرد و سخنرانی های سر صف که گاهی خیلی تند بود و بلندبلند خواب صبح را از سرت می پراند

هیچ وقت یادم نمی رود برای اولین بارکه  با کفش پاشنه دار رفته بودم مدرسه یکهو یک نفر پشت میکروفون دادکشید خانم امیرخانی مگر آمده ای عروسی؟ومن از خجالت ؟آب می شوم و دلم می خواهد در زمین فرو بروم!!!

یک سالی بود دبیرستان تمام شده بود و من دانشجو بودم اوایل مرداد بود مامانم اومد تو اتاق گفت خانم صدقی زنگ زد برای پسرش بیاد خواستگاری !!!!داشت شرایط حامد می گفت که من هنگ کرده بودم ...مامان که به من فرصت فکر کردن نداد تا اومدم بگم بزار حالا فکر کنم توی ذهنم لودش کنم گفت دوشنبه میان !!!!

یک ماه بعد مدیر مدرسه شده بود مادر و من هنوز لود نشده بودم

ونمی فهمیدم چه طور ممکن است سخنرانی های سر صف تبدیل بشود به آش رشته؟به مهمانی رفتن و مهمانی دادن؟به تزیین سالاد الویه ؟!!!به دوست داشتن عمیق بچه های فامیل؟

و راستش خیلی سخت بود که به کسی که سه سال خانم مدیر صدایش می کردی حالا بگویی مادر!و این شد که اسم ترکیبی ساختم مامان صدقی!که واقعا ترکیب به جایی است و نشان می دهد ترکیب دو نقش را!!!







ادامه نوشته

الهی انی مسنی الضر و انت ارحم الراحمین...

یاد بگیریم ادب در دعا کردن...

ماهی

من فکر می کنم

هرگز نبوده قلب من

                       این گونه 

                              گرم و سرخ:

احساس می کنم

در بدترین دقایق این شام مرگزای

چندین هزار چشمه ی خورشید

                                      در دلم

می جوشد از یقین.

احساس می کنم

در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یأس

چندین هزار جنگل شاداب


می روید از زمین

آه ای یقین گم شده،ای ماهی گریز

در برکه های آینه لغزیده توبه تو!

من آبگیر صافی ام اینک،اینک!به سحر عشق،

از برکه های اینه راهی به من بجو

من فکر می کنم

هرگز نبوده

           دست من

این سان بزرگ و شاد

احساس می کنم

در چشم من

               به آبشر اشک سرخگون

خورشید بی غروب سرودی کشد نفس

احساس می کنم

در هر رگم

            به هر تپش قلب من

                                     کنون

بیدار باش قافله یی می زند جرس،

آمد شبی برهنه ام از در

                                چو روح آب

در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه

گیسوی خیس او خزه بو،چون خزه به هم

من بانگ برکشیدم از آستان یأس:

"آه ای یقین یافته،بازت نمی نهم"


احمد شاملو