دیشب هم که اعصاب نداشتم تا با مامان این ها بروم دیدن عمه ی تازه از کربلا برگشته ام یک هو حوالی ساعت 8شب زنگ در به صدا آمد  با وجود این که در خانه تنها بودم و می دانستم این حوالی خانه ی ما پر از دزد فرصت طلب است و ...بدون نگاه کردن به تصویر فوق الذکر در را زدم

آقای دزد هم سر مبارک را انداخت پایین و بدون هیچ سر و صدایی راست و بدو بدو طبق عادت همیشگی اش رفت بالا و لباس هایش را عوض کرد پیژامه ی راه راهش را پوشید و گرفت خوابید

نمی دانم چه شد که یکهو تمام جنایت های دنیا را جدی گرفتم و فکر کردم که دچارشان شده ام...زنگ زدم مامان این ها و گفتم محمد بیاین خونه که من تو اتاق در را بستم وآقای دزد رفته بالا و دستم یخ زده عرق کرده بود و ترسیده بودم و...

محمد گفت مطمئنی آقای شوهرت نبوده؟گفتم نه زود بیاین که دزده من نبره حامد آقا گفته امشب نمیاد

مامان این ها دوتا از رفتگرهای محل را هم سوار کرده بودند و وقتی رسیدند متوجه شدند آقای دزد همان آقای شوهر بوده...

که مثل همیشه بدون سروصدا بدو بدو از پله ها رفته بالا پیژامه ی راه راهش را پوشیده و گرفته خوابیده...