فردا انتخاب واحد است.

یاد روزی افتادم که انتخاب رشته ی دانشگاه بود.

با خوشحالی می نوشتم:

1-ادبیات فارسی 2-علوم ارتباطات3-علوم اجتماعی4-فلسفه

و بعد هم دکمه اینتر

تمام...

و بعد آن همه رؤیا که:

می روم دانشگاه کلی دوست های ادبی ناب پیدا می کنم.

هی با هم می رویم تریای دانشکده می نشینیم و از صادق چوبک و کافکا و گابریل گارسیا می گوییم.

بعد از ظهرها کلاس نقد ادبی می رویم صبح ها شاهنامه می خوانیم ...ظهر ها مولانا

وسط چمن روبه روی دانشکده اوقات خستگی مان به خواندن داستان کوتاه می گذرد.

سه شنبه ها و پنج شنبه ها می روم کتابخانه ی مرکزی و هی تند تند سیر مطالعاتی میگذارم.

استادها همه رفیق و پایه می روم اتاقشان و از در دوستی در می آیم و شعر های آب  دوزکیم را می گذارم تا نقد کنند .

هفته ای سه تا کتاب تخصصی می خوانم و ترمی یک مقاله می نویسم

ولی الان 4ترم گذشته

 نه دوست ادبی ناب پیدا می شود.

نه کسی که بشود نشست و کافکا نقد کرد

نه استادهای رفیق و پایه.

ذوق شعری مان هم خشکیییید...

دانشگاه شده خسته خانه ،کلاس هایی که باید نشست از نیم ساعت قبل از شروعش دنبال راه چاره بود که چطور بپیچانی یا ...

دانشگاه خیلی بد است برج آرزوهایت را ویران می کند!!!!!!

دلم می سوزد برای این ترم یکی هایی که هر روز که می گذرد نا امید تر می شوند .

دانشگاه بد است مدل مانتو راحت تر پیدا می شود تا تشکل دانشجویی.

دانشگاه بد است این جا اصلا بعضی روزها نمی دانی چرا می روی.

حالا حتی اگر دکتری بدون کنکور هم به من بدهند دیگر حاضر نیستم بروم این جا ...

اینتر

انتخاب واحد هم انجام شد!